گفتمش نقاش را نقشی بكش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا كشید
شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد
ای خوشا شمعی که روشن می کند ویرانه ای را
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم
ازسربالین من برخیز ای نادان طبیب
دردمند عشق را دارو به جزدیدار نیست
ای مصور صورت یار مرا بی ناز کش
چون به نازش می رسی بگذار من خود می کشم
بودیم و کسی پاس نمیداشت که هستیم
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی
شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلالها
حالت سوخته را سوخته دل داند و بس
شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست؟
ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم
تا نباشد این جدایی ها کس نداندقدر یاران را
کویــر خشک میــدانـــد بــهای قـطــره باران را
از كوزه بی می می بی شیشه طلب كن
حق را ز دل خالی از اندیشه طلب كن
پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من
ترسم صدای شب پرت از خواب بیدارش کند
من دگر شعر نخواهم بنویسم كه مگس
زحمتم می دهد از بس كه سخن شیرین است
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نكشد جامی
مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نكته به این فكر خطا نتوان كرد
ما ازین هستیه ده روزه به تنگ آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند
تو برون در چه كردی كه درون خانه آیی
عرشیان از فرشیان در خدعه كمتر نیستند
آن ملك با آن تقرب هیات شیطان گرفت
ما زنده به آنیم كه آرام نگیریم
موجیم كه آسودگی ما عدم ماست
طفل میگرید چو راه خانه را گم می كند
چو نگریم من كه صاحب خانه را گم كرده ام
اظهار عجز پیش ستمپیشگان خطا ست
اشك كباب موجب طغیان آتش است
سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از راز نهانم
مرد بی برگ و نوا را سبك از جای مگیر
كوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار